خردسال ترین سرباز - داستان مصور در مورد حضرت علی اصغر علیه السلام
خردسال ترين سرباز

پس از شهادت پرچمدارحسين(عليه السلام) ابوالفضل العباس (عليه السلام) ديگرکسي از لشکر کوچک حسين (عليه السلام) نمانده است حضرت ندا سر ميدهد : هل من ناصر ينصرني ...آيا ياريگري هست تا يار يم کند؟وصداي حسين(عليه السلام)در همه مکانها وزمانها طنين مي افکند.
امام حسين (عليه السلام) خود را آماده رفتن به ميدان كرد؛ ولى پيش از آنكه قدم به ميدان بگذارد، به خيمه آمد و فرمود: فرزند خردسالم را بدهيد تا با او وداع كنم!طفل شش ماهه اش على اصغر (عليه السلام) را در آغوش پدر نهادند .
پدر طفل را به دست گرفت تا ببوسد؛ از شدت عطش رنگ به رخسار زيباي علي نمانده بود .به مقابل لشکر آمد علي راروي دست بلند کرد وفرمود:
" اي قوم اگر به من رحم نمي کنيد به اين کودک رحم کنيد آيا نمي بينيد که چگونه از شدت وحرارت تشنگي دهان راباز وبسته ميکند"
عمر سعد که ديد نزديک است که سخنان امام حسين (عليه السلام) ونور چهره طفل شش ماهه اش لشکر را منقلب کند دستور داد تا حرمله آخرين سرباز ابا عبدالله را نيز از اوبگيرد.حرمله نيز با تيري سه شعبه بر گلوي نازک على اصغر (عليه السلام) زد.
حسين (عليه السلام) دست خود را از خون فرزند پر کرد و به آسمان پاشيد:"خداياتحمل اين مصيبت بر من آسان ميشود وقتي که مي دانم تومرا مي بيني.
مرحله به مرحله می کشد ودر حین کشیدن هر مرحله به صورت مکرر یک آیه از سوره مورد نظر را می شنود پس از اتمام هر مرحله از نقاشی با کلیک کردن به مرحله بعد میرود وآیه ای که می شنود نیز عوض می شود درمرحله آخر که رنگ آمیزی نقاشی است سوره به صورت کامل تکرار می شود پس از اتمام نقاشی داستان مربوط به نقاشی که داستانی از ۱۴ معصوم می باشد به صورت متن نمایش داده می شود .

امام صادق (عليه السلام) همراه جمعيتي به سوي مدينه ميرفتند نيمه هاي راه حضرت ازمسير اصلي خارج شدند وبه راهي رفتند که منتهي به يک روستا ميشد يکي ازدوستان امام ازامام جدانشد همان شخص نقل ميکند که پس از طي يک مسافت طولـاني به روستايي رسيديم اين سوال در ذهنم بود که چه کار مهمي باعث شده تا امام اين همه راه را بيايد ؟جوابم را در صحبتهاي کودکي که امام روي زانوي مبارکشان نشانده بودند يافتم: “من خيلي امام صادق (عليه السلام) را دوست دارم اما پدرم آنقدر گرفتار است که فرصت نمي کند مرا به مدينه ببردتاامامم راببينم” همينطور که کودک براي امام درددل ميکرد قطرات اشک از ديده امام مي چکيدآري امام اين همه راه را براي ديدار دوست کوچکش آمده بود
مردم درمسجد منتظر پيامبر بودند اما بچه هاي بازيگوش مدينه راه رابر پيامبر بسته بودند وپيامبر به نوبت بچه ها را بردوش خود سوار مينمودند صداي شادي بچه ها کوچه راپر کرده بود مردم که نگران شده بودند بلـال را به دنبال پيامبر فرستادند بلـال تا بچه ها راديد که از سروکول پيامبر با لـا مي روند با عصبانيت به سمت بچه ها رفت تا آنها را از پيامبر دور کند اما پيامبر اورا راآرام کرد وبه او فرمود تا به خانه رود وبراي بچه ها چيزي بياورد بلـال به خانه پيامبر رفت و از حضرت زهرا چند گردو گرفت وبه پيامبر دادپيامبر به بچه ها فرمود بچه ها آيا شترتان را به قيمت اين گردوها به من ميفروشيد بچه ها که ازبس بازي کرده بودند گرسنه شده بودند يک صدا گفتند:بــــــــــــــــــله گردوها راگرفتندو هريک در گوشه اي مشغول شکستن گردو شدند پيامبر خوشحال وخندان به مسجدآمد وبه مردم فرمود :يک روز برادران يوسف اورا به چند درهم فروختندوامروز بچه هاي مدينه مرا به چند گردو!
امام حسن عسکري(عليه السلـام) را به يكى از عمّال دستگاه ستم سپردند كه نحرير نام داشت تاامام را در منزل خود زندانى كند.زن نحرير به وى گفت: از خدا بترس.تو نمى دانى چه كسى به خانه ات آمده آنگاه مراتب عبادت و پرهيزگارى امام را به شوهرش يادآورى كرد و گفت: من بر تو از ناحيه ايشان بيمناكم،نحرير به او پاسخ داد: او را ميان درندگان خواهم افكند.سپس در باره اجراى اين تصميم از اربابان ستمگر خود اجازه گرفت.آنها هم به او اجازه دادند.اين عمل درواقع به مثابه يكى ازشيوه هاى اعدام درآن روزگاربوده است.نحرير، امام را در برابر درندگان انداخت و ترديد نداشت كه آنها امام را مى درند و مى خورند.پس از مدّتى به همان محل آمدند تا بنگرند كه اوضاع چگونه است.ناگهان امام را ديدند كه به نماز ايستاده است ودرندگان گرداگردش را گرفته اند. لذا دستور داد ايشان را از آنجا بيرون آوردند.آري درندگان به امام احترام مي گذارنداما برخي از به ظاهر انسانها چه ظلمها که در حق اهل بيت پيامبر(صلي الله عليه وآله)روانداشتند.
يگيريم.
هوالجمیل